رمان کلت طلایی(3)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات



صدای جیغم تموم خونه رو گرفت.افشین خودشو در عررض چند ثانیه پرت کرد تو اتاق.

 

 

- چی شده؟
با وحشت بهش خیره شدم.
- پرسیدم چی شده؟
- هیچی.
- چی؟
- هیچی...می گم چیزی نشده.
- پس چرا جیغ زدی؟
- همین جوری.
- یگانه!
- بله؟
- راستشو بگو؟

 





صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

موضوعات مطالب